دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 317 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 317 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد. لبیبی. من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجۀ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). خاک سیه بطاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش از تو بدروغ ومکر بستاند. ناصرخسرو. از عمر بدست طاعت یزدان خوش خوش ببرد بدانچه بتواند. ناصرخسرو. با همه خلق از در خوش صحبتی خوش خوش و سازنده چون با خایه ای. سوزنی. صدر بزرگان نظام دین به تفضّل گوش کند قطعۀ رهی را خوش خوش. سوزنی. خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب با خاک همی عرضه دهد راز نهان را. انوری. خوش خوش از عشق تو جانی میکنم وز گهر در دیده کانی میکنم. خاقانی. خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا. خاقانی. بدین تسکین ز خسرو سوز می برد بدین افسانه خوش خوش روز می برد. نظامی. نفس یک یک بشادی می شمارد جهان خوش خوش ببازی می گذارد. نظامی. خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی). عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلی است. سعدی. بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه عمر. حافظ
آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد. لبیبی. من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجۀ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). خاک سیه بطاعت خرمابن بنگر چگونه خوش خوش خرما شد. ناصرخسرو. خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر. ناصرخسرو. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش از تو بدروغ ومکر بستاند. ناصرخسرو. از عمر بدست طاعت یزدان خوش خوش ببرد بدانچه بتواند. ناصرخسرو. با همه خلق از در خوش صحبتی خوش خوش و سازنده چون با خایه ای. سوزنی. صدر بزرگان نظام دین به تفضّل گوش کند قطعۀ رهی را خوش خوش. سوزنی. خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب با خاک همی عرضه دهد راز نهان را. انوری. خوش خوش از عشق تو جانی میکنم وز گهر در دیده کانی میکنم. خاقانی. خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا. خاقانی. بدین تسکین ز خسرو سوز می برد بدین افسانه خوش خوش روز می برد. نظامی. نفس یک یک بشادی می شمارد جهان خوش خوش ببازی می گذارد. نظامی. خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی). عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلی است. سعدی. بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانه عمر. حافظ
دلق پوشنده. پوشندۀ دلق. که دلق پوشد، که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء) ، درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطباء). صوفی، باین تعبیر که دلق می پوشیده است. صوفی کامل. مرشد راه دان. اولیأاﷲ. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در میان دلق پوشان یک فقیر امتحان کن وآنکه حقست آن بگیر. مولوی. هان و هان این دلق پوشان حقند صدهزار اندر هزار و یک تنند. مولوی. که ای زرق سجادۀ دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش. سعدی. خوش می کنم به بادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانیهای مشتی دلق پوشان. حافظ
دلق پوشنده. پوشندۀ دلق. که دلق پوشد، که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء) ، درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطباء). صوفی، باین تعبیر که دلق می پوشیده است. صوفی کامل. مرشد راه دان. اولیأاﷲ. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : در میان دلق پوشان یک فقیر امتحان کن وآنکه حقست آن بگیر. مولوی. هان و هان این دلق پوشان حقند صدهزار اندر هزار و یک تنند. مولوی. که ای زرق سجادۀ دلق پوش سیه کار دنیاخر دین فروش. سعدی. خوش می کنم به بادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید. حافظ. تو نازک طبعی و طاقت نیاری گرانیهای مشتی دلق پوشان. حافظ